جستجودرخود
روزی تصمیم گرفت تا هنگامی که به استراحت می پردازد سراغی از خودش بگیرد. شب بود آرامش شبانه سراپایش را فرا گرفت آرام شد و به جستجو در درونش پرداخت.
صدایی را شنید به سمت صدا رفت.
صدا از قلبش بود قلبی کوچک اما با التهاب.
صدایش رنجور و نالان بود، بهت زده پرسید چه شده قلب کوچک و نازنینم چرا اینقدر سر و صدا به راه انداخته ای؟ من که به سراغت آمده ام و جویای حالت هستم.
قلب گویا که کسی دست روی دلش گذاشته باشد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه و بعد به خودش مسلط شد و گفت : چه حالی به چهره ام نگاه کن یادت هست لحظه اولی که برایت تپیدم آن موقع کودکی بودی آرام و مطیع پاک و معصوم نه کینه ای نه عداوتی نه حسدی نه غیبتی و نه.....
اما حالا چه؟
چهره ام را خوب نگاه کن من از تو ناراحتم سیاهی رویم را ببین بگرد بدنبال آن سفیدی اولیه شاید نقطه ای در این سیاهی مانده باشد دریغ دریغ از تپیدنم ناراحتم.
کینه بخشی از جسمم را می فشارد حسد قسمتی دیگر قسمت دیگرم از دشمنی له می شود و تو انگار نه انگار که برای چه آمده بودی.
حالا من هیچ
خوب به اعضای دیگر بدنت نگاه کن از غرغرهایت تمام مفاصلت به درد آمده و به من شکایت می کنند از غیبت هایت تمام بدنت در رنج است از حسد بدنت پوک و بی قوت شده لابد انتظار داری سلامت هم باشی چطور به این همه آیینه نگاه نمی کنی من از طرف همه ناراحتیم را به تو اعلام میکنم.
خسته شدم خسته و دوباره گریه را سر داد.
او هر چه فکر کرد دید حق با قلب است آخر همه بدنش سیاه و خسته بود.
پرسید چه کنم من نمی خواستم ندانسته در این این دنیای بد جذب شدم.
اینبار التماس کرد تا قلب راهی به او نشان دهد.
قلب اشکهایش را پاک کرد و گفت : شروع کن به ترک اینها و هر شب به من سر بزن هر وقت دیدی قسمتی از من سفید شده بدان راه را درست رفته ای وگرنه معلوم است که هنوز نمی خواهی.
هر وقت دیدی مفاصلت درد نمی کند بدان دیگر غر نمی زنی و هر وقت دیدی هنگام سفر به درونت صدای ناله ای نمی شنوی و چهره ات شاداب و روزگارت خوش است بدان دوباره مانند کودکی شده ای که تازه متولد شده کودکی پاک و معصوم و یادت نرود
رنگ رخسار نشان می دهد از سر درون
ماهان صفايي