پسری ده ساله بود که مادرش اصرار داشت تا او در یک دوره ورزشی شرکت کند. یکی از این رشته ها باید از روی یک پل به درون رودخانه می پرید.

در همان اوایل دوره از وحشت فلج شد.

هر روز در پایان صف می ایستاد و هر بار یکی از افراد جلوتر می پرید رنج می برد.........چون نوبتش نزدیکتر می شد.

یکی روز مربی متوجه وحشتش شده بود وادارش کرد که زودتر از همه بپرد هر چند باز هم می ترسید ،اما ماجرا چنان سریع تمام شد که شهامت جای هراسش را گرفت.

او فهمید که اغلب می توانیم کاری را سر فرصت انجام دهیم اما مواردی هم وجود دارد که باید آستینهایمان را بالا بزنیم و موضوعی را حل کنیم.

در این موارد هیچ چیز بدتر از درنگ نیست.

                                           نقل از مجله اطلاعات هفتگی و خانم سمیه داود بیگی